دلنوشته های من

حرفهایی که نمیشود زد!

دلنوشته های من

حرفهایی که نمیشود زد!

کااااااش ..

کاااش بعضی رویاها  و خواب ها می تونستند واقعی بشوند ...

اونجایی که بابا دوباره دستم رو میگیره باهام حرف میزنه ... اونقدر که نمیخواهم چشمامو باز کنم .. بابا روحت شاد .. همیشه و در همه حال و در هر زمان به یادتم

خدایا سایه پدران را بالای سر فرزندانشان مستدام بدار و اگر  پدری دستش از دنیا کوتاهه بهشت  ابدیت را جایگاهش قرار بده و روحش را شاد بگردان ... الهی آمیـــــن 

خیلی شیطون بودم، هیچ جوره نمیشد منو کنترل کرد. همیشه باید یه چیزی میشکست، یکی شکایت میکرد ازم یا میخواستن از مدرسه مامانمو.
مامانم اما خیلی صبور بود..
وقتایی که کلافه میشد تو چشمام نگاه میکردو دستشو نشونم میداد. بهم میگفت:
"رگای دستمو نگاه کن؟ دارم پیر میشم تو منو خیلی اذیت کردی دیگه امسال میمیرم از دستت!"
مامانم بر خلاف تو، خیلی خوب میشناخت ترس هامو. به ساعت نمیکشید، که وقتی خواب بود، میرفتمو دستشو از زیر پتو میکشیدم بیرون. انقدر رگهاشو میبوسیدم تا بیدار میشد و من رو با لبخند میکشوند زیر پتو.
خوب میدونست من رو فقط ترسِ از دست دادن میترسوند. 
امروز، من.. هنوز دارم اون ترس هامو.
وقتی خداحافظی میکنی و در ماشین رو میبندی
نگاه میکنم که فقط میری یا مث اوایل وسطش برمیگردی و چند بار نگاهم میکنی.
اگه رفتی، که رفتی..
اگه نه.. اگه از دور برگشتی و نگاهم کردی اونوقت
مث بچگی هام، مث رگای دستای مامان،
میبوسم نگاهاتو از دور.


تنهایی...

اگه دیدی همه بر عکس تو راه می رن تردید نکن!!!
 راه برو.. حتی اگرتنهاشدی!
چون تنهایی بهتر از اینه که برای رضایت دیگران، بر خلاف میلِ خودت زندگی کنی.
جبران خلیل جبران