دلنوشته های من

حرفهایی که نمیشود زد!

دلنوشته های من

حرفهایی که نمیشود زد!

محبت!!

وقتی بچه بودم یه پیرمردی در خونه ما بود که نسبت فامیلی نسبتا دوری با ما داشت بهتر بگم .پسرعموی بابام بود البته یه زمانی هم دامادشون بود که بعدا از عمم طلاق گرفته و البته اواخر عمرش هم متاسفانه سرنوشت بدی داشت .

تصادف کرد و هر از چند گاهی هم مرحوم مادرم ازش مراقبت میکرد . خوب من بچه بودم و تو عالم بچگی نمیدونستم کی به کیه و کجا به کجاست . اما مادرم از روی محبتش پرستاری میکرد . خوب خسته میشد مشکلات زیاد بود ولی محبتش هم ذاتی بود . شاید خیلی از خانومهای امروز چنین وضعیتی بود با یه ترفندی از همسرشون میخواستند که  چنین افرادی از خانواده دور باشه تا راحت تر باشند . بهرحال از بچگی از مرحوم مادرم یاد گرفتم افراد رو سوای موقعیت اجتماعی شون احترام بزارم . اما امروز می بینیم حتی نزدیکترین ادمهای نزدیک زندگیم هم چنین اخلاقی در وجودشون نیست . اگر فتاده ای ببینند  به جای نوازش و دلجویی یه لگد محکم میزنند و اون طرف رو از خودشون دور میکنند .  بعضی وقتها فکر میکردم زنها محبتشون بیشتر از مردهاست ولی امروز به عینه می بینم ذات آدمها از جنسیت مهمتره . کسی که ذاتش مهربون باشه نیاز نیست حتما زن یا مرد باشه . حتما نیاز نیست یه خانواده خوب باشند تا یکی خوب باشه . ممکنه در یک خانواده کلی آدم بد باشند و یکی خوب در بیاد .  محبت خریدنی نیست . محبت کردن مثل آوای خوش هست که ذاتیه . پای حرف خیلی ادمهای بد بشینی می بینی دوست داره خوب باشه ولی نمیتونه درست مثل کسی که میخواد آوای خوشی داشته باشه و سعی میکنه ولی نمیتونه . اما میشه برای مهربان بودن هم میشه تمرین کرد  و با صرف فعل خوب بودن به نتیجه ای رسید . شاید طرف ذاتا خوب نشه ولی میتونه قابل تحمل باشه . میتونه کمتر آسیب برسونه . میتونه پس اون سابقه بد یه نام نیک از خودش به جا بزاره که تمام سیاهی ها و بدیهای گذشته رو زیر سایه محبتش پنهان کنه .

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 12:18

خدا رحمت کنه مادر و پدرتو داداشی
آره قدیما محبت زیادتر بود ... الان دنیا جوری شده همه به فکر خودشون هستن..حتی وقتی به کسی خوبی میکنی چنان بلایی سرت میاره که پشیمون میشی

من که ذاتا خیلی مهربونم سعی میکنم خودمو کنترل کنم و حساب شده تر خوبی کنم... تا بعدا ازم سواری نگیرن بعضی فرصت طلبا

راستی داداشی... من و خواهرم کنکور ارشد قبول شدیم... هم سراسری و هم آزاد
سراسری تهرانه و پدرم راضی نیست بریمی خب آزاد هم خرجش بالاست
خواهرم میره ولی من نه... نمیتونم توی این سن هر چی درمیارم بریزم توی جیب دانشگاه...که بعد هم فایده ای برام نداشته باشه.... میشینم بازم میخونم برای سراسری تبریز

ولی محک زدم خودمو...و خیلی هم خوشحالم که قبول شدم
ول

افرین این خیلی خوبه ..ابجی خانم خیلی خیلی مبارکه بهتون تبریک میگم .. اما بنظرم این فرصت رو از دست نده درسته که تهران خیلی بی در و پیکره ولی قابل تحمله فقط یک کم حواستو باید بیشتر جمع کنی چون هفتادو دو ملت توی تهران زندگی میکنند . بهرحال نگرانی های پدرتون هم به حق هست . اما این فرصت رو از دست ندید .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.